می ترسم از ایستادن ثانیه های عمرم...
میترسم از میوه ی رسیده ای که لحظه های پروازش در دستان من و توست...
نگران روزی ام که بگویند این آخرین فرصت نوشتن است.
بگویند فرصت گفتن از عشق را ندارم.
نگران او هستم که حرف دلم را نخواند و من رفته باشم...
گاهی نگران قاصدکی میشوم که پشت پنجره منتظر می ماند...
نگرانم که روزی رسد و نباشم!
آیا کسی هنوز منتظر نوشته های دلم هست؟
کسی نگاهش به دفترچه ی کوچکم هست؟
منتظر حرف های تنهایی هایم هست؟
اگر لحظه ای دیگر پایانم است, میخواهم در همین ثانیه با تو, نه با یادت, تنها با خود تو
نفس آخر را بکشم!
نظرات شما عزیزان:
|